💢حکایتی در احوال قدماء
✔️تاورتا
💢حکایتی در احوال قدماء
✍🏼وحید ایاز
♻️غروب یکی از روزهای دومین ماه از فصل بهار سال ۱۳۳۴ هجری شمسی بود. کمکم هوای جنوب رو به گرمی میرفت. زینب در حالی که مشک آب را به دوش داشت، از آبانباری که در نزدیکی روستای شَلدان بود برمیگشت. دو بچّهی قد و نیم قدِ یتیم، مادر را همراهی میکردند. دخترکی مرضیهنام که هنوز هشت سالش نشده بود و برادرش، حیدر، که فقط چهار سال داشت. پدرِ بچّهها دوسالی میگذشت که به دنبال یک بیماری مزمن دار فانی را وداع گفته بود. این مهربانو از آن زمان، با خود عهد کرده بود که کودکانش را (که دو دختر و دو پسر بودند) به بهترین نحو بزرگ کند تا برای خود و جامعهشان مفید باشند. در مسیر بازگشت از آبانبار با زنانی از روستا که نسبت فامیلی نیز با او داشتند و برای آوردن آب به سوی آبانبار میرفتند برخورد کرد. سلام و علیک و خوش و بشی با آنها نمود و راه خود را ادامه داد. این مادر مهربان گاه به جلوِ راه و گاهی به فرزندانش که پا به پای او میآمدند، نگاه میکرد و در دل با خود میگفت: اگر چه ما هم مانند بسیاری از مردم فقیر هستیم، اگر چه بچههایم مثل خیلی دیگر از بچههای روستا کفشی به پا ندارند و پای برهنه راه میروند، ولی خدا را شکر که سالم هستند؛ امّا غافل از این بود که دست سرنوشت چه حادثهی تلخی را برایش در آستین دارد.
❇️زینب و فرزندانش تا به نزدیکیهای خانه رسیدند. جلو در حیاطشان درخت نخل ثمرداری بود. در آن هنگام، دو سهی بچّه کوچک، در پای نخل مشغول جمع کردن خلالو بودند. (پس از بو دادن تارهی نخل، یکی از اوّلین مراحل تبدیل شدن ثمر نخل را خلالو میگویند.)
حیدر کوچولو هم به مادرش زینب گفت: مامان، منم خلالو میخوام. زینب در حالی که سنگینی مشک آب خستهاش کرده بود. گفت: خب، برو، پایِ این نخل و برای خودت خلالو جمع کن. حیدر با حالت دو، به کنار نخل رفت و زینب و دخترش به داخل حیاط رفتند.
زینب مشک را روی مشکلدان گذاشت و همان جا نشست که استراحتی کند و نفسی چاق نماید که صدای جیغ حیدر بلند شد. چیزی نگذشت که بچّه در حالی که مظلومانه میگریست، به پیش مادر دوید و در حالی که دست روی سینهاش گرفته بود، جای درد را به مادرش نشان میداد. مادر، لباس حیدر را بالا زد و چیزی سیاهرنگ چون دانهی تسبیح دید که به سینهی بچّه چسبیده بود. با دست آن را جدا کرد و آن را بر روی زمین نهاد و به دختر بزرگش، خدیجه، که با صدای نالههای بچه، سراسیمه، به آنها پیوسته بود، گفت: خدیجه، این را ببین چیه که بچّهام را گزید. امّا مثل این که آن چیز آب شده و به زمین فرو رفته بود.
🔸به دنبال این اتّفاق بچّه تب کرد و ناخوش احوال گشت؛ بیماری او، لحظه به لحظه سختتر گشت؛ به گونهای که دیگر نای گریه کردن هم نداشت و فقط آرام آرام ناله میکرد.
عموها و مردان و زنان فامیل که از موضوع باخبر گشته بودند، در خانه آنها جمع شدند؛ هر کدام دارو و دوایی پیشنهاد میکرد و مادر دلسوخته آن را انجام میداد (مثلاً کشیدن خون الاغ به بدن بچه، گذاشتن در تاب و…) ولی هیچ کدام از آن درمانها سودی نبخشید و حال بچّه هر لحظه بدتر میشد.
در آن زمانها و در آن حدود هیچ دکتری نبود و یک بیماری ساده کافی بود تا مردم را به کام مرگ فرو برد.
بدن حیدر ضعیف گشت؛ دیگر حتّی توان ناله کردن هم برای بچّه نمانده بود؛ فقط هرازچند گاهی دهانش را باز و بسته میکرد و مادرش که حتی برای لحظهای هم از بچه جدا نشده بود، به آرامی با خود حرف میزد و گریه میکرد و به بخت بد خود نفرین میکرد و در نهایت سحرگاه در حالی که حیدر خردسال روی پای مادرش خوابیده بود، به خواب ابدی فرورفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
_ _ _ _ _ _ _ _ _
WWW.TAVARTA.IR
@tavarta
——-——-——-
❌لینک مستقیم کانال خبری تاورتا👇🏼
https://t.me/joinchat/AAAAAECQXJPrezv66VWm8A