حکایت
داستانی در احوال قدما
وحید ایاز
اسفندماه سال ۱۳۲۴ بود؛ هوای بهاری و مطبوع جنوب و دیدن زیبایی و سرسبزی کوه و دشت چاروداران و رهگذران را که بعضی سواره و بعضی دیگر پیاده مسیر مالرو را طی میکردند به وجد میآورد.
در میان سکوت کوهستان صدای دو جوان که با هم بحث میکردند به گوش میرسید؛ گویا بر سر مالکیّت کالایی بگومگو داشتند. در این میان رفیقشان سعی در آرام کردن آنها داشت؛ ولی آن دو کوتاه نمیآمدند و هر یک خود را مالک آن چیز میدانست. احمد میگفت: «من برای شیخ سوغات بردهام و او به تلافی این طاقه پارچه را به من داده است». جهانگیر نیز ادعا داشت: «ما، سهنفر، با هم پیش شیخ رفتهایم و او این طاقه پارچه را به هر سه نفر ما داده است.» محمّد که با احمد همشهری بود به نصیحت کردن جهانگیر پرداخت که من شاهد بودم که شیخ پارچه را به احمد داد. امّا جهانگیر که نمیتوانست خود را شکستخورده ببیند و از طرفی میدانست که اینها دو نفر هستند و نمیتواند به زور پارچه را از آنها بگیرد کمی آرام شد؛ ولی در فکر غوطهور بود که چگونه پارچه را از دست احمد به در آورد.
یک ساعت و نیم مانده به غروب آفتاب به آبادی رسیدند. همین که بوی وطن به مشام جهانگیر رسید، به سان شتر نر فریاد کشید و یقهی پیراهن احمد را گرفت و به کتکزدن او که در این ولایت غریب بود پرداخت. محمّد آنها را از هم جدا کرد و به آرامش دعوت نمود و گفت: حالا صبر کنید تا به خانهی فلانی که از آشناهای من است برویم. در آن جا فکری به حال شما دو نفر میکنم.
کوبهی در را کوبیدند و چون در باز شد، یااللهگویان وارد شدند. آقای خانه نبود؛ ولی محمّد که نسبت دوری با صاحبخانه داشت، به حیاط وارد شد و کنار حوض رفت تا دست و صورتی خنک کند؛ امّا باز صدای جهانگیر که میخواست با زور پارچه را از احمد بگیرد بلند شد. محمّد که میدانست حق با احمد است و نمیتوانست ببیند همشهریاش در حضور او مورد ستم واقع میشود، یقهی جهانگیر را گرفت و سیلی محکمی به صورتش نواخت؛ به گونهای که خون چون ریختن آب از لولهی آفتابه از بینی او سرازیر گشت. جهانگیر دانست که زورش به محمّد نمیرسد؛ به همین سبب پا به فرار گذاشت. محمّد لااله الا اللهگویان به اتاق وارد شد و مشغول کشیدن قلیان و نوشیدن چای گشت. احمد نیز در کنار او نشست. در همین حال مرد صاحبخانه وارد شد. پس از سلام و احوالپرسی وقتی جریان را از زبان محمّد شنید، زبان به سرزنش او گشود که نباید اجازه میدادی کار بدینجا رسد و نباید در خانهی من جهانگیر را کتک میزدی، چرا کهطایفهی او که افرادی بزنبهادر و نترس هستند، بیگمان واکنش نشان میدهند. محمّد گفت: «به هر حال کاری که نباید اتّفاق میافتاد پیش آمد. حال شما بگو، چه باید کرد؟» صاحبخانه اندکی اندیشید و گفت: «شما و احمد باید داخل بُدان (پستوی) انبار کاهی مخفی شوید؛ چرا که من یقین دارم جهانگیر و جوانان طایفهاش خیلی زود به این جا خواهند آمد.» محمّد که به حرفهای صاحبخانه ایمان داشت و تا حدود از اخلاق طایفهی جهانگیر باخبر بود به جایی که صاحبخانه گفته بود رفت و مخفی شد؛ امّا احمد که تازه شروع به کشیدن قلیان کرده بود، گفت: «به فرض آنها بیایند کسی با من کاری ندارد.»
هنوز چیزی نگذشته بود که صدای عربدهی چند جوان و به دنبال آن کوبیدن در به گوش رسید. صاحبخانه که میدانست حریف آنها نمیشود و از طرفی این شتران مست چون عصبانی هستند حواس خوبی ندارند، پشت در رفت و به همسرش اشاره کرد که در را باز کند. چون زن در را باز کرد، شش جوان چماق به دست که جهانگیر جلودار آنها بود به درون حیاط یورش آوردند. مرد صاحبخانه که پشت در مخفی بود بدون این که دیده شود از حیاط بیرون رفت تا بیدرنگ به روستای مجاور که کدخدای ده آنجا میهمان بود برود و از او بخواهد مشکل را فیصله دهد.
جوانان عصبانی که به دنبال محمّد بودند از بانوی خانه دربارهی او پرسیدند. مهربانو اظهار بیاطلاعی کرد. آنها پس از نیافتن محمّد به جان احمد بیچاره که با خیال راحت مشغول کشیدن قلیان بود افتادند و او را تا حد مرگ کتک زدند و نیز از شدّت خشمگینی با چماق به جان اسباب و لوازم منزل افتادند و حتّی یکی از این بیرحمان به طفل یک سالهی صاحبخانه که روی زمین نشسته است لگد میزند.
مادر صاحبخانه و مهربانوی او که از دیدن این وحشیگری مهاجمان ترسیده بودند شروع به جیغزدن میکنند. از آن جا که منزل آنها در مجاورت منزل کدخدا بود ، دو زن کدخدا که از اقوام نزدیک مهاجمان بودند، هنگامی که از این عمل زشت مطلع شدند، هر کدام چماقی برمیدارند و به مهاجمان حمله میکنند و آنها را از حیاط بیرون میاندازند.از سوی دیگر صاحبخانه به روستای مورد نظر که کدخدای روستای مهاجمان و کدخدای روستای خودشان آنجا میهمان بودند میرود و به شرح ماجرا میپردازد.
کدخدای روستای مهاجمان ضمن دلجویی از او میگوید: «عمل ناشایستی که نباید صورت میگرفت واقع شده است و اگر من الان هم بیایم کار از کار گذشته است؛ ولی من در حضور این بزرگان قول میدهم که آنها را سخت تنبیه نمایم.»